درد دلهای مامان/ ماجرای عکاسی بارداری!
نینی سایت: ثبت لحظههای خوب زندگی همیشه امکانپذیر نیست مخصوصا اگر آن لحظات برایت به ارمغان آوردن بهترین هدیه خدا باشد. گردی و قوس زیبای شکمم برای من یادآوریکننده بهترین اتفاق زندگیام است، پس دلم میخواست همیشه آن را به یادگار داشته باشم. به همین خاطر با همسرم تصمیم گرفتیم که برویم و از این لحظهها عکس بگیریم تا خاطره آن با هر بار دیدن عکسها زنده شود. اما پروژه عکس گرفتن فقط در ظاهر یک کار ساده بود! تصور من ابتدا فقط آن چیزی بود که در اینستاگرام میدیدم. مدام منتظر روزی بودم که بروم و آن عکاسیهای رویایی با حریر و تور و نور و آن حالت فرشته گونه مادر باردار را که دیده بودم و شیفتهشان شده بودم را تجربه کنم. اما مشکلات یکی یکی پیدا شد. اول اینکه هم وقت من محدود بود و هم وقت همسرم. بهترین زمان عکس گرفتن هفته 30 بود که هم من حس و حال دارم و هم شکمم در بهترین موقعیت ممکن باشد. ولی خب نشد؛ چون علاوه بر شلوغیهای کار و کمبود وقت، پیدا کردن یک آتلیه نوزاد خوب که قیمت مناسبی هم داشته باشد تا چند هفته سوژه من بود.
بعد از کلی گشتن و دیدن و شنیدن یک آتلیه بارداری پیدا کردم که هم قیمت خوبی داشت و هم نمونه کارهایش نشان میداد که میتواند عکسهای خوبی بگیرد. هر چند که از حریر و لباس فرشتهها خبری نبود! به همین خاطر خودم هم دست به کار شدم و قبل از رسیدن روز آتلیه، با ایده گرفتن از چند نفر در ذهنم بهترین ژستهایی را که میخواستم در عکس داشته باشم را انتخاب کردم. دغدغه بعدیام شده بود لباس؛ همسرم که مشکلی نداشت، او راحت و آزاد بود و میتوانست هر چه که دوست داشت را بپوشد به همین خاطر بهترین انتخاب برای لباسهایش را داشت. ولی من تازه باید میرفتم دنبال لباس. ابتدا سعی کردم از بین لباسهای کمدم چند تایی را انتخاب کنم که هم زبیا باشند و هم گشاد و راحت. ولی سخت در اشتباه بودم، چون شکم من در هفته 35 آنقدر بزرگ شده بود که هیچ چیز برای من وجود نداشت. هر کدام از لباسها را که امتحان میکردم بیشتر ناامید میشدم! بعضی از لباسها انقدر برایم کوچک و کوتاه بود که حتی شکمم معلوم میشد.
مجبور شدم تسلیم وضع موجود بشوم و سختی خرید لباس را به جان بخرم. بالاخره روز نوبت عکس گرفتن ما در آتلیه رسید. از چند ساعت قبل از قرار آتلیه لباسهای خودم و همسرم را آماده کردم، سعی کردم بهترین آرایش مو و صورت را داشته باشم و هر چیزی را که برای پسرم لازم بود، برداشتم؛ مثل کفش، لباس، عروسک و حتی عکس سونوگرافیاش. همسرم هم طبق معمول آراسته بود. از ظاهرمان راضی بودم و با فکر اینکه عکاسی نیم ساعت بیشتر طول نمیکشد به آتلیه رفتیم.
ولی نیم ساعت فرضی من تبدیل به 3 ساعت شد! طولانی شدن کار عکاسی یکسری مشکلات هم برایم داشت، مث ورم کردن پاهایم (چون حتی کفشهایم هم برایم تنگ شده بود!) یا خستگی هفتههای آخر بارداری که من را بیحوصله کرده بود. حسابی خسته شده بود و دلم میخواست زودتر تمام شود ولی انگار همسرم خوشش آمده بود و مدام لباس عوض میکرد. هیچ کدام از آن ژستها هم به کارم نیامد، چون خود عکاس بسته به نوع لباسم بهم مدل میداد. شاید بهترین اتفاق آنجا برای من کمک کردن همسرم موقع لباس عوض کردن بود. من مینشستم و او مثل بچهها لباسهایم را تنم میکرد و آرام آرام کفشهایم را پایم میکرد و سعی میکرد که زیاد خسته نشوم.
نمیدانم این عکسها همانقدر که من و همسرم نسبت به آنها ذوق و حس داریم برای پسرمان جالب باشد یا فقط سرسری نگاهشان کند. اصلا نمیدانم که عکس سونوگرافی یا اندازه شکم مادرش برایش مهم باشد یا نه، ولی این لحظه برای من همراه با بهترین حس دنیاست، حسی که به من یادآوری میکند که من مادر شدهام و باید مانند مادرم مادری کنم.
مامان بهنیا